درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
웃 유 این جا محکوم به خنده هستید웃 █▄▀ بخندید و دیگران را نیز بخندانید█ ▋ ▊ ▉ ▇ ▆ ▅ ▄ امروز با دوستان عزیزتر از جان دوس پسراشون بیرون بودیم ی پسری از رو ب رو داشت میومد. موهاش لخت شلاقی ب رنگ زیتونی ی تل صورتیم گذاشته بود موهاش تو چشمش نره. ی تیشرت یقه دلبری پوشیده بود پرس سینه ای ک کار کرده رو ب نمایش بذاره. لامصب نمیدونم واسه ما دلبری میکرد یا واسه پسرا ؟ رنگ تیشرتشم سبز بود. ی شلوار لی سرخ آبی پوشیده بود. با کتونی آدیداس سبز. جای برادری من همین طور محو تماشای این جیگر طلا بودم. ب این فک میکردم همینان جامعه ی دختران ترشیده رو زیاد میکنن آخه پسر مردم نمیدونه تو خیابون اینا رو ببینه یا دخترارو چشمم ب ابروهاش افتاد اوووف شنیدن کی بود مانند دیدن. دید من میخ شدم اون لبای برق لب زدشو وا کردو ما از صداشم فیض بردیم: چیه ؟ گفتم: آرایشگاه مهلا ابروهاتو گرفتی یا حیفا ؟ دوستام ریسه رفتن از خنده. بهم چشم غره رفت رد شد نفهمیدم با چشماش میخواست بگه مگه خودت برادر پدر نداری ؟ یا کلا حال نکرد بهم بگه . نظرات شما عزیزان: سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : farnaⓩ & m0h3en
![]() ![]() |